سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :13
کل بازدید :151796
تعداد کل یاداشته ها : 94
103/2/9
11:14 ص
 
اگر زندگی یک. پرتقال در دستتان نهاد، آن را پوست بکنید و به دنبال دوستی باشید تا با او قسمت کنید
 
مهم نیست چند بهار در کنار هم زندگی کنیم باور کنید مهم این استکه یادمان باشد عمرمان کوتاه است در
 پایان زندگی خیلی از ما خواهیم گفت: کاش فقط چند لحظه بیشتر فرصت داشتیم تا خوب بهم نگاه کنیم و
 همه ناگفته های مهر آمیز یک عمر را در چند ثانیه بگوییم ای کاش با خاطره ها زندگی نمیکردیم
هروقت که دل کسی را شکستید روی دیوار میخی بکوب تا ببینی که چقدر دل شکستی
هروقت که دلشان را بدست آوردی میخی را از روی دیوار بکن تا ببینی که چقدر دل بدست آوردی اما چه
 فایده که جای میخ ها بر روی دیوار می ماند
دوست داشتن درست مثل ایستادن در سیمان خیس میمونه که هر چه بیشتر توش بمونی سخت تر جدا
میشی، و اگر هم بتونی ازش بیرون بیای حتما رد پات باقی میمونه
باور کنید ، نیروی آدمی ، بی کران است
باور کنید ،هیچ کاری از اراده آدمی خارج نیست
باور کنید ،که از عشق آفریده شده اید ، پس عشق را بیافرینید.
باور کنید ،خورشید به خاطر شما ، طلوع می کند.
باور کنید ،خدا هیچگاه از بندگانش ناامید نمی شود ولی بندگان او چرا!
باور کنید ، لایق بودن هستید.
باور کنید ، که اکنون مهم ترین لحظه است.
باور کنید ، که روح شما قدرت صعود به ماوراء را دارد.
باور کنید ، که شما هم می توانید
و تمام باورهای خود را از ته دل باور کنید تا زندگی ، شما را باورکند!

84/11/19::: 9:19 ع
نظر()
  
  

السلام علیک ایتها الشهیده

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود    


یه دختر سه ساله ای که نام او رقیه بود


شبها به یاد مادرش دوری یو بونه میکرد


بابا حسین آروم آروم موهاشو هی شونه میکرد


به دخترش می گفت عزیز به درد بابا مرحمی


شبیه مادر منی با تو نمی مونه غمی


می گفت که دختر بابا  بذار چشاتو بوس کنم


آرزومه عزیز من یه روز تو رو عروس کنم


لباسشو عوض می کرد اونو رو شونش میگذاشت


هر جا می رفت اونو میبرد هیچ کجا تنهاش نمیذاشت


تا که یه روز به دخترش گفت که میخاد بره سفر


رقیه به بابا هی  میگفت منم ببر منم ببر


دخترک قصه ما باباشو خیلی دوست میداشت


دلش نمیخاست که بره یا اونو تنها بزاره


شیرین زبونی کرد و گفت برای من سوغات نخر


من التماست می کنم دختر تو با خود ببر


دل بابا طاقت نداشت گریه هاشو نیگاه کنه


بغض بکنه  آه بکشه  زندگیشو تباه کنه


تموم اهل خونه رو برد با خودش سوی بلا


رفت به زمینی که حالا بهش میگن کرب و بلا


تو اون زمین ادم بدا جمع شده بودن واسه جنگ


یه مشت حسود و کینه ایی یه عده نامرد دورنگ


تا که یه روز ظهر بابا گفت دختر ناز و با وفا


بیا بشین روی پاهام دارم میرم  پیش خدا


گوش بده حرف پدر و دختر خوب و مهربون


من که دارم میرم ولی تو پیش عمه ات بمون


با گریه گفت بابا حسین  میام تو رو هم میبرم


موقع اومدن برات  گوشواره سوغات میارم


بابا حسین رفت آسمون دیگه به پیشش برنگشت


دختر قصه مونده بود تنها و بیکس توی دشت


بعد  بابا اون ادما خیمه ها رو آتیش زدن


رقیه هی کتک میخورد میگفت بابا اینا بدن


آدم بدا به دختره می زدن و می خندیدن


بسته بودن دست اونو به یک طناب می کشیدن


دختر خسته توی راه پای برهنه می دوید


یکی از اون آدم بدا اومد وموهاشو کشید


به عمه میگفت انگاری بابام منو دوست نداره


خودش میگفت میام پیشت  برام یه گوشواره میاره


اومد بابا ولی چجور یه سر که دیگه تن نداشت


موهاشو پاک کرد و آروم اونو رو دامنش گذاشت


حرفشو گفت پیش بابا  آروم آروم دیگه شکست


بابا رو تو بغل گرفت چشاشو آهسته او بست


دخترک قصه ما فرشته بود و پر کشید


با پدرش به آسمون رفت تا که به خدا رسید

                                                       التماس دعا



84/11/13::: 8:18 ع
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام به همهء دوستان.... با (نالهء جویبار) به روزم، منتظر نظرات گرمتون هستم.