سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :17
کل بازدید :151937
تعداد کل یاداشته ها : 94
103/2/22
10:57 ص

روز میلادِ من

برای روز میلادِ تن من

نمی خوام پیرهنِ شادی بپوشی

به رسم عادت دیرینه، حتی

برایم جامِ سرمستی بنوشی

برای روز میلادم، اگر تو

به فکر هدیه ای اَرزنده هستی

مرا با خود ببر تا اوج خواستن

بگو با من که با من زنده هستی

که من بی تو، نه آغازم، نه پایان

توئی، آغاز روز بودن من

نذار، پایان این احساس شیرین

بشه بی تو غمِ فرسودن من

نمی خوام از گُلای سرخ و آبی

برایم تاج خوشبختی بیاری

به ارزشهای ایثار محبت

به پایم، اشک خوشبختی بباری

بذار از داغی دستهای تنهات

بگیره حُرم گرما بسترِ من

بذار با تو بسوزه جسم خستم

ببینی، آتش و خاکستر من

تو ای تنها نیاز زنده موندن

بکش دست نوازش بر سر من

به تن کن، پیرهنی رنگِ محبت

اگه خواستی بیایی، دیدنِ من

که من بی تو، نه آغازم، نه پایان

توئی، آغاز روزِ بودن من

نذار، پایان این احساسِ شیرین

بشه بی تو غمِ فرسودن من

 


84/8/15::: 12:59 ع
نظر()
  
  

در بیمارستانی دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی مجبور بود هر بعد از ظهر یک ساعت بر روی تخت بنشیند تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر،شغل، تفریحات و غیره صحبت می کردند.بعد از ظهر ها مرد اول بر روی تخت می نشست، روی خود را به سمت پنجره بر می گرداند و هر آنچه را که میدید برای دیگری توصیف می کرد .در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم میکرد.او با این کار جان تازه ای می گرفت.چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.

پنجره مشرف به پارکی زیبا با دریاچه ای آبی بود که مرغابی ها و قوها روی آن شناور بودند،کودکان قایقهای بادی خود را به حرکت در می آوردند،گلهای زیبا و رنگارنگ و افق پهناور از دور دست دیده میشد.در یک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با اینکه مرد دوم صدایی نمی شنید تمام صحنه را آنگونه که هم اطاقیش وصف میکرد پیش رو مجسم می نمود

.روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.پس از آنکه پرستاران جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم در خواست کرد تخت او را به کنار پنجره منتقل کنند،به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد اما تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود ؟!با تعجب به پرستار گفت: جلوی این پنجره که دیوار ه!چرا او منظره بیرون را اینقدر زیبا وصف میکرد؟

پرستار گفت:او نا بینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند ،شاید می خواسته تو را به زندگی امیدوار کند.

                                  انسانها سخنان شما را فراموش می کنند.

                                  انسانها عمل شما را فراموش می کنند.

اما آنها هیچ گاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آوردید.


84/8/6::: 12:45 ص
نظر()
  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام به همهء دوستان.... با (نالهء جویبار) به روزم، منتظر نظرات گرمتون هستم.